تاريخ : شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, | 11:22 | نویسنده : نازنین

http://s4.picofile.com/file/7802995264/12212112.jpg

فـکر کن . . .


ایــن هـمـــــــه حـرف رو کیبـورد باشـه و اون وقت تـــو نتـونی . . .


نتونی اون چیــزی رو که میخـوای ، اونی که حرف دلتــه تایپش کنــی !


فکر نکنید چیزی واسه گفتن ندارما . . .

 

برعکس ، منمو دلـــــم و کلــــی حـــــــــرف . . .


سکوتم از سر بی دردی نیست  ، درونم غـــوغــــاســـــت . . .


میخوام حرف بزنم اما . . .


وقتی حرف دلم رو میگم و در جوابش ، دیوونه خطاب میشم !


پس بهتره چیزی نگم و خودمو بیشتر از این کوچیک نکنم . . .

 

نه خودم ارزش دارم نه حرفامو خواسته هام . . .


 



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : نازنین

 

 

 

. گفتي: به نظر تو دوست داشتن بهتره يا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتي: مگه ميشه همه ادما دلشون مي خواد عاشق بشند.
گفتم: اون کس که عاشقه مثل کسي ميمونه که داره تو دريا غرق ميشه ولي اوني که دوست داره مثل اين ميمونه که داره تو همون دريا شنا ميکنه و از شنا کردنشم لذت مي بره. تو چشمام نگاه کردي و
گفتي: تو چي تو عاشقه مني يا منو دوست داري؟
خيلي اروم گفتم: من خيلي وقته غرق شدم



تاريخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, | 15:3 | نویسنده : نازنین

 

 

 

 

 


تا حالا شده عاشق بشي ولي دلت نخواد بدونه؟؟؟
تا حالا شده دلت بخواد تا صبح بيدار بموني ولي بدوني به جايي نمي رسي؟؟؟
تا حالا شده تمام شب گريه کني بدون اينکه بدوني چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکني ولي نخواي بره بعد آروم تو دلت بگي دوستت دارم اما نخواي بدونه؟؟



تاريخ : شنبه 9 دی 1391برچسب:, | 12:2 | نویسنده : نازنین

 

 

 

 

 

دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)

 



تاريخ : شنبه 9 دی 1391برچسب:, | 11:21 | نویسنده : نازنین

 

 

این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان دوست داشته باشه ولی از احساس اون نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه. ، ...دوستان عزیز انتظار خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی ازهمه سخت تره؟



تاريخ : شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 15:15 | نویسنده : نازنین

 

 

 

واست سخت نیست که یکی رو با تمام وجود دوست داشته باشی ولی اون عین خیالشم نباشه؟ و حتی جواب تلفنتم نده؟

یا حتی نپرسه حالت خوبه یا نه؟ یا اینقدر دختر دورش و گرفته باشن که حواسش هر بار به یکی باشه ؟ به ظاهر دوستت داره ولی باطنش یه چیز دیگس ....

بهش اس ام اس میدی میخونه ولی جواب نمیده این در حالیه که حتی تمام خواستگاراتو بخاطر اون رد میکنی کسایی که همه ارزوشونه کسایی که عاشقتن ولی تو.........

 

نمیدونم شاید دیوونگی از ماست ولی چون حتم دارم مینوسم .....

خودش بهتر از هرکسی میدونه کیه؟؟ .......

نمیدونم اگه شرم و حیاس چرا این مدلیه؟ اگه خجالته چرا اینجوریه؟ اگه عاشقی اینه وای به حال زلیخا وای به حال لیلی وای وای وای .......

 

نظر یادت نره؟؟؟.



تاريخ : شنبه 29 مهر 1391برچسب:, | 14:17 | نویسنده : نازنین

 

لالایی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند

.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد

.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !



تاريخ : جمعه 21 مهر 1391برچسب:, | 11:8 | نویسنده : نازنین

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, | 17:0 | نویسنده : نازنین
 

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.



شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ



شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.



شما یادتون نمیاد، تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.




شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.




شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.



شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !




شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .

 


شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.



شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟



شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !

 


شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !




شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن



شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !




شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !




شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !



شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.



شما یادتون نمیاد، که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.



شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!



شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم …



شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی



شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده اش



شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه



شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه



شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم



شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم



شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…



شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد



شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.



شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام …



شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همینجوری هی پیچ بخوره



شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!



شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن



شما یادتون نمیاد اون روز هایی که هوا برفی و بارونی بود ناظم مدرسه میگف امروز صف

نیست مستقیم برید سر کلاس



شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

 

شما یادتون نمیاد ابتدايي كه بوديم, وايميساديم تو صف...بعد ناظممون ميومد ميگفت يه جوري بگيد مرگ بر امريكا؛تا صداتون برسه امريكا.....!!!
ما هم ابلـــــــــــــــــــــــــــه ، فكر مي كرديم امريكا كوچه بغليه ، ازتهِ جيــــــــــــــگر داد ميزديم..


چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر




تاريخ : یک شنبه 25 تير 1391برچسب:11, | 16:51 | نویسنده : نازنین

 

 

 

 

آدمها همیشه لبخند می زنند، مخصوصاً وقتی در جمع هستند اما لبخند فقط نشان دهنده شاد بودن آنها نیست. ما از لبخند برای اهداف خاص اجتماعی استفاده می کنیم زیرا لبخند می تواند پیام های مختلفی را به دیگران برساند.

در زیر به ۱۰ روشی که می توان از لبخند برای فرستادن پیام درمورد قابل اعتماد بودن، جذابیت، اجتماعی بودن و ویژگی های بسیار دیگر درمورد خودمان استفاده کرد، اشاره می کنیم.

1 - تشویق دیگران برای اعتماد به شما
در دنیایی که همه فقط به فکر خودشان هستند، واقعاً به چه کسی می توان اعتماد کرد؟ یک نشانه از قابل اعتماد بودن ما، لبخند است. لبخندهای واقعی پیام می فرستد که دیگران می توانند به ما اعتماد کرده و با ما همکاری کنند. کسانی که لبخند می زنند معمولاً سخاوت و برونگرایی بیشتری دارند.

2 - جلب ملایمت و ارفاق دیگران
وقتی افراد کار بدی انجام می دهند و دستگیر می شوند معمولاً لبخند می زنند. آیا این کار برایشان فایده ای دارد؟
براساس تحقیقی که توسط لافرانس LaFrance و هِچ Hecht در ۱۹۹۵ انجام گرفت، می تواند اینطور باشد. ما با کسانی که قانون شکنی کرده اند، اگر بعد از آن لبخند بزنند، با ملایمت و ارفاق بیشتری برخورد می کنیم. مهم نیست که لبخندی دروغین باشد، لبخندی از روی بیچارگی باشد یا یک لبخند واقعی، همه آنها باعث می شود برای فرد خاطی کمی تحفیف قائل شویم.

3 - رهایی از خطاهای اجتماعی
فراموش کردید به مناسبت سالگرد ازدواجتان برای همسرتان هدیه بخرید؟ اسم یک مشتری مهم را فراموش کرده اید؟ سهواً یک بچه کوچک را لگد زدید؟ اگر چنین مواردی برای شما هم پیش آمده باشد، احتمالاً خجالت زده شده اید.
عملکرد خجالت این است که شما را از مکان های اجتماعی پرفشار بیرون کند. لبخند های از روی خجالت با پایین انداختن سر همراه است و خیلی وقت ها هم یک خنده کوتاه احمقانه به آن اضافه می کنیم. این کار برای این انجام می شود که باعث شویم فرد مقابل اشتباه سهوی ما را فراموش کرده و سریعتر ما را ببخشد.
بنابراین لبخند از روی خجالت به ما کمک می کند از زندان رها شویم.

4 - در غیر اینصورت احساس بدی پیدا خواهم کرد
گاهی اوقات به این دلیل لبخند می زنیم که هم مودبانه است و هم اینکه بعد از آن احساس بدی پیدا نمی کنیم. مثل زمانیکه کسی با اشتیاق درمورد اینکه چطور مقداری پول در جیب یکی از لباس های قدیمی اش پیدا کرده برایمان تعریف می کند. شاید خیلی جای لبخند زدن نداشته باشد اما اینکار را می کنید چون مودبانه است.
به همین دلیل است که در اینگونه مواقع سر خود را تکان داده و لبخند می زنیم چون می دانیم اگر اینکار را نکنیم، بعد احساس پشیمانی خواهیم کرد. این احساس در زنان قوی تر از مردان است.

5 - خندیدن از ته قلب
لبخند زدن راهی برای کاهش فشار ناشی از موقعیت های ناراحت کننده است. روانشناسان به آن فرضیه فیدبک چهره می گویند. حتی وقتی به اجبار لبخند می زنیم برای اینکه کمی روحیه مان را بهتر کند کافی است.

6 - برای درک و بینش بهتر
وقتی عصبی هستیم، توجه ما کمتر می شود. متوجه نمی شویم که کنار دستمان چه می گذرد و فقط اتفاقی که درست روبه رویمان می افتد را می بینیم. این هم از نظر لفظی و هم استعاری صدق می کند: وقتی مضطرب هستیم یا استرس داریم، متوجه ایده هایی که در گوشه های ذهنمان است نمی شویم. اما برای به دست آوردن درک از یک مشکل، دقیقاً به همین ایده های پیرامونی نیاز پیدا می کنیم.

7 - برای جذابیت
لبخند خانم ها تاثیری جادویی بر همسرشان دارد و تاثیر آن حتی از ارتباط چشمی نیز بالاتر است. در یک تحقیق بر روی نحوه برخورد آقایان با خانم ها را در یک بار بررسی کرد . وقتی زنی فقط ارتباط چشمی با همسرش برقرار می کرد، در ۲۰% از موارد مرد به او نزدیک می شد. وقتی همان زن لبخندی را هم اضافه می کرد، در ۶۰% از موارد مرد به او نزدیک می شد.
اما وقتی مردها به زنان لبخند می زنند، تاثیر آن جادوییت کمتری دارد. با اینکه لبخند زدن جذابیت خانم ها را برای آقایان بیشتر می کند اما بر عکس آن چندان صادق نیست.

8 - پنهان کردن فکر
روانشناسان در گذشته تصور می کردند که یک لبخند واقعی هیچ وقت دروغ نمی گوید. لبخند های دروغین و مصنوعی فقط دهان را درگیر می کند درحالی که لبخندهای واقعی به چشم ها نیز می رسد.

9 - برای پول درآوردن
اقتصاد دانان نیز ارزش لبخند را دریافته اند، اما آیا لبخند می تواند واقعاً برایمان پول ساز باشد؟ تید و لوکارد Tidd and Lockard در سال ۱۹۷۶ در تحقیق خود دریافتند که مستخدم هایی که لبخند می زنند انعام بیشتری دریافت می کنند.
بطور کلی تر افرادی که در صنایع خدماتی هستند، مثل مهمانداران هواپیما یا آنها که در بخش سرگرمی و میهمان نوازی هستند، برای لبخند زدن به مشتریان خود پول می گیرند. اما مراقب باشید. تضاد مداوم بین آنچه واقعاً احساس می شود و آنچه نشان داده می شود می تواند موجب خستگی فرد و فرسودگی شغلی شود.

10 - لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند
یکی از ساده ترین لذت های زندگی که معمولاً به خاطر خودکار بودن آن دیده نمی شود زمانی است که به کسی لبخند می زنید و او در جواب به شما لبخند می زند.
اما همانطور که ممکن است متوجه شده باشید همه آدمها در جواب یک لبخند، لبخند نمی زنند. هینز و توم هاو (Hinsz and Tomhave) در سال ۱۹۹۱ در تحقیق خود بررسی کردند که چه نسبت از افراد لبخند را با لبخند جواب می دهند. نتایج آنها نشان داد که حدود ۵۰% از افراد اینگونه رفتار می کنند. درمقایسه معمولاً هیچکس اخم را با اخم جواب نمی دهد.

11 - لبخند برای طول عمر
اگر هیچکدام از این تحقیقات نتونست لبخندی روی لبان شما بنشاند این را هم در نظر بگیرید: افرادی که زیاد لبخند می زنند معمولاً بیشتر عمر می کنند. در یک تحقیق که بر روی تصاویر بازیکنان بیسبال در سال ۱۹۵۲ انجام گرفت مشخص شد که آنها که لبخند زده بودند تا ۷ سال بیشتر از همسانان خود عمر کرده اند.
شاید حالا دلیلی برای لبخند زدن پیدا کرده باشید.



تاريخ : یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, | 16:36 | نویسنده : نازنین
 
 
 
 
 

دقت کردین بعضـی از آدم ها شبیه سوراخ های اول کمربنـدن، همیشه هستن اما هیچ وقت به کارت نمیان

دقــــــــــــــــت کردین:
یک سری از کارهای اداری هست که هیچ وقت لازم نیست خود آدم انجامشان بدهد.
اطرافیان زحمت اش را می کشند. یکی از آن کارها گرفتن شناسنامه آدم است، دیگری هم باطل کردن اش

تـــا حـــالا دقــــت کـــردیــــن !؟
شـــانـــــس یــــه بـــار در خــونــه آدمـــو میــــزنـــه ,
بَـــدشــــانـــســـی دســـتـــش رو از روی زنـــگـــــــ بـــر نـــمیـــداره ,
بـــدبــَـخـــتـــی هَـــم کـــه کـــلاً کـــلیــد داره . . . . . .

دقت کردین تو فیلمای خارجی پلیس شش تیغ کرده و مرتبه و کلت دستشه و مجرم ریشو نامرتبه و کلاشینکف دستشه اما تو فیلمای ایرانی این موضوع کاملا برعکسه ...

دقت کردین وقتی دعواتون با یکی تمام شد تازه جواب های خوب به ذهنتون میرسه

دقت کردین هر معلمی که میومد میگفت شما بدترین کلاسی بودین که تاحالا داشتم؟

تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!

دقت كردين بزرگترين دروغ پشت تلفن چيه .......سلام رسوندن بچه ها.....

دقت کردین یکی از سخت ترین کارهای دنیا اینه کـه بخوای برای یکی دیگه توضیح بدی دقیقاً چــه مــــــــرگـته؟؟!!

دقت کردین همیشه خنده دار ترین موضوعات زمانی به مغزت میرسه که وسط مراسم ختم هستی؟

دقت کردین الان تو تهران بایه نفس عمیق میتونید کل جدول مندلیف رو بکشید تو حلقتون:دی

تا حالا دقت کردين وقتى سر سفره نشستى به يارو ميگى نمک بده اول واسه خودش ميريزه بعد ميده به تو..!!!

دقت کردین؟ وقتي موبايلت زنگ ميخوره همه گوشاشون تيز تيز ميشه ; وقتي تلفن خونه زنگ بخوره همه خودشونو ميزنن به کر بودن.

 

و در آخر .... تا حالا به فرمول ساخت بعضی از لوگو ها (آرم ها) دقت کردین؟



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:25 | نویسنده : نازنین

براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس

 

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم

 



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:21 | نویسنده : نازنین

يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر مي‌ارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:17 | نویسنده : نازنین

فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 11:13 | نویسنده : نازنین

هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم

 



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 10:28 | نویسنده : نازنین

 

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش



تاريخ : جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, | 23:11 | نویسنده : نازنین

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟



تاريخ : پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, | 18:51 | نویسنده : نازنین

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, | 13:43 | نویسنده : نازنین

 

1)مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف میکنه اگه خنگ باشی تو وقت معلمو.

۲) دنبال پول دویدن  بی فایده است چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه بهش برسی بقیه از تو.

۳) عاشق شدن بیفایده است چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا دنیا دل هردوتونو.

۴) ازدواج کردن بی فایده است چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی دیر.

۵) بچه دار شدن بی فایده است چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه به عذابه یا بد از آب در میاد که بقیه از دستش به عذابن.

۶) پیک نیک رفتن بی فایده است چون یا بد میگذره که از همون اول حرص میخوری یا خوش میگذره که موقع برگشتن غصه میخوری.

۷) رفاقت با دیگران بی فایده است چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون باشی یا ازشون بهتری که نمیخوای دنبالت باشن.

۸) دنبال شهرت رفتن بیفایده است چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو خالی کنی ولی وقتی شدی بقیه زیر پای تو رو خالی میکنن.

9) وبلاگ نویسی بی فایده است چون یا خوب مینویسی که مطلبتو میدزدن و حرص میخوری یا بد مینویسی که مطلبتو نمیخونن و حرص میخوری.



تاريخ : دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, | 1:6 | نویسنده : نازنین

 

مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد .

دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت

برود . مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم!



تاريخ : جمعه 3 تير 1390برچسب:, | 2:24 | نویسنده : نازنین

 

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.



تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 18:50 | نویسنده : نازنین

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

 




تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 18:37 | نویسنده : نازنین

داستان زیبا و واقعی مارمولک عاشق

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.وبه درخواست يکي از دوستانم اين داستان رو گذاشتم حتما بخونيدش خيلي جالبه. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟ در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!! چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!! مرد شديدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!! اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني.


تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 17:55 | نویسنده : نازنین

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 

نظرتو بگو؟؟؟؟؟؟



تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 17:37 | نویسنده : نازنین

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…



تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 17:9 | نویسنده : نازنین

 

اولین عاشق


مرصادالعباد از نجم الدین رازیه یه بخش هاییشو میزارم واستون که درباره ی خلقت انسانه به نظر من خیلی قشنگو عارفانس

اول داستان از اون جايي شروع مي شه که خداوند به جبرئيل مي گويند که برو ازروي زمين يک مشت خاک بردار و بيار جبرئيل برفت و خواست که يک مشت خاک بردارد که
خاک گفت:اي جبرئيل چه مي کني؟
گفت:تو را به حضرت مي برم که از تو خليفتي مي آفريند
خاک سو گند برداد به عزت و ذوالجلالي حق مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نيارم
جبرئيل چون ذکر سوگند شنيد به حضرت باز گشت گفت:خداوندا تو داناتري ،خاک تن درنمي نهد ميکائيل را فرمود تو برو.او برفت وهمچنين سو گند برداد
اسرافيل را فرمود تو برو.او برفت وهمچنين سو گند برداد.بازگشت
حق تعالي عزرائيل را خطاب کرد :تو برو اگر به رغبت نيامد به اکراه و اجبار بگير و بيار
عزرائيل بيامدو به قهر به مقدار چهل ارش خاک برداشت
(خوب تا اين جا ناز کردن خاک را بيان مي کند و بعد کتاب به شرح چگونگي خلق ادمو کنجکاوي هاي ملائکه مي پردازد تا آن جا که آفرينش انسان تمام مي شود وخداوند به فرشتگان دستور مي دهد آدم را سجده کنيد
که اوست خليفه ي من واز اين جا بخش قشنگ ماجرا که به من خيلي خوشم اومد شروع مي شه:)

فرشتگان نيک نظر مي کردند و قالب آدم را از چهار عنصر خاک،باد،آب و آتش ديدند
و گفتند:هرکجا دوضد جمع شود از ايشان جز فساد و ظلم نيايد
با حضرت عزت گشتند و گفتند:خلافت به کسي مي دهي که از او فساد و خون ريختن تولد کند؟
در روايت مي آيد که هنوز اين سخن تمام نگفته بودند که آتشي از بارگاه احديت درآمد،و خلقي رااز
ايشان بسوخت
اول ملامتيي که در جهان بود آدم بود . اول ملامت کننده ملائکه بودند و اگرحقيقت مي خواهي اول ملامتيي حضرت جلت بود.زيرا که اعتراض اول بر حضرت جلت کردند.عجب اشارتي است اين که بناي عشقبازي بر ملامت نهادند
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد آن زهد بود که با سلامت باشد
جانآدم با زبان حال به حضرت کبريايي مي گفت:«ما بار ملامت به رسن ملامت درسفت جان کشيده ايم و سلامت فروخته ايم و ملامت خريده ايم ،از چنين نسبت هاباک نداريم .هرچه گويند غم «نيست


تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1398برچسب:, | 12:58 | نویسنده : نازنین

 

 

 

(سلام به قاصدک های خبر رسان که محکوم به خبرند و سلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی.)



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
  • عادل
  • ساکن